نیکان جونمنیکان جونم، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 4 روز سن داره
قصه شیرین زندگی ماقصه شیرین زندگی ما، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 8 روز سن داره

پسرم همه هستی ام

باز هم نمایشگاه

بابامهدی برای گلهای خوشگلش یه غرفه تو رشت اجاره کرد ودیروز منو خاله معصوم وپارسا رفتیم اونجا خیلی خوب بود،چه گلهای قشنگی.در کنارش نمایشگاه جهیزیه هم بود وهر روز نمادین از چند تا عروس ودوماد دانشجو دعوت میکنن ومراسم عقد میگیرن براشون وماهم تو جشنشون شرکت کردیم وتو از اول خوابیدی تا آخر تو اون سر وصدا وآهنگ.بگذریم از اینکه بارون لحظه ای بند نیومد ونتونستیم بریم داخل شهر خرید.شماهم کل نمایشگاهو فتح کردی و از وسیله های بازی اونجاهم که برای فروش اورده بودن کلی لذت بردی.عاشقتم. حتما کالسکه اتم باید میبردی تو محوطه ...
30 بهمن 1393

نومزدنگ

جشن عقد دختر خاله من رضوانه یا به قول خودت زی زی بود.هر چقد که شب نومزدنگش خوب بودی اون شب رو از دمارم در آوردی.دائم چسبیده به من وبا اون لباسهام مدام شیر میخاستی.یعنی از جشن هیچ چی نفهمیدم چون دائم اتاق عقبی لباس بالا زده در حال شیر خوردن بودی.خیلی بد بودی وبعضی وقتها بد میشی. از شیر که سیری نداری ووحشتناک وابسته ای.از اینکه ثانیه ای ازت جدا شم وحشت داری وحتی هر شب واسه مسواک زدن خودم برنامه دارم وچنان گریه ای پشت در میکنی که انگار من مرده ام وبابات رو به هیچ وجه قبول نداری. در کل بچه بسیار مامانی و وابسته ای ومن خیلی اذیت میشم ولی چه کنم؟یکی نیکان که بیشتر ندارم دیشبم تا1باهم بیداربودیم کلی بازی وخنده کردیم.بماند که خنده ما از چی بود وم...
30 بهمن 1393

بزرگ شدی

پسرکم قشنگ بزرگ شدی،تو خونه میچرخی وبا صدای بلند همه چی رو صدا میزنی مخصوصا باباتو که با داد وقال بابا صدامیکنی وباباتم غش وضعف میره. دیگه نه گفتن رو فراموش کردی وبهتر بگم بهت یاد دادیم که بگیم مامان چی دارمت وتو هم خیلی قشنگ بگی دوشت یعنی دوست. منم که مامی هستم وبعد مامی جی جی. بعضی کلمات رو خیلی قشنگ ادا میکنی وبعضی بسیار شیرین ودوست داشتنی مثه البالو که ابالو،آمیسا،وای دیگه یادم نمیاد ولی اکثرا درست میگی. با گوشی ولب تاب اسیریم ودایم در حال دیدن عکسها وفیلمهای خودتی. اونقد قشنگ کلمه باشه رو میگی،بهت میگیم نیکان اینکارو نکن وتوهم کشیده وزیبا میگی باشه یعنی میخوام غورتت بدم عزیزم در کل هر روزت بهتر از دیروزه ودر کل دنیای ما باهم خیلی ق...
30 بهمن 1393

تولد مامانی

روزی که گذشت مصادف بود با تولد مامانی.برعکس همه سالها که از چند روز قبل انتظارشو میکشیدم وهیجان داشتم امسال یادم رفته بود یعنی فکر کردم که یه روز بعدتره که همراه اول با پیامکش کلی منو ذوق زده کرد منم خیر سرم به هرچی رفیق وآشنا داشتم زنگ زدم که از شانس خوب ما همه ایرانسلی ومن فارق بال وسرخوش از هدیه رایگان همراه اول تمام شارژمو پروندم بگذریم فدای سرم،مهدی جونی اونطور که انتظار میرفت از خاطر برده بود وبا تلنگری از جانب ما یهو به خاطرش ظهور کرد وبا کلی شرمندگی متوجه شدیم که هی کادویی در کار نیست.باز شانس آوردیم ظهر خاطر نشان کردیم که دم غروب باهدیه همسری غافلگیر گشته ویک عدد ساعت فانتزی برای دکور آشپزخانه نصیب ماشد.آخه بگو همسری آشپز خونه...
19 بهمن 1393

چندتا عکس

پسرکم داره با باسا یا همون پارسا تلفنی صحبت میکنه.پسر خاله اش یه عکس نیمه هنری خخخخخ این عکس صرفا برای نشون دادن کلم شورییکه کنار ظرفشه واینم دو تا عشقای زندگیم تو طبیعت زیبای رستم آباد رودبار ...
13 بهمن 1393

هنر مامان

پسرکم بالاخره موفق شدم برات یه جلیقه ببافم.گرچه ایراداتی داره ولی وب شد برای بار اول.تو یقه اش مونده بودم ولی با قلاب سر هم آوردم. مرسی مامان.گرچه مادر شوهر عزیزمم راهنماییم کرد.مرسی مادر شوهر ...
13 بهمن 1393

سرمای بد

پسرکم عزیزکم این چند روز سرمای بدی خوردی،از سرفه شروع شد بهونه اشم ترشی بود که عاشق کلمی وتا شور یا ترشی میاد تو سفره از خود بیخود میشی. جمعه حالت خیلی بد بود تاکم کم بهتر شدی.نمیدونم چرا اینقد معده ات ضعیفه.سریع بالا میاری.با سرما یه طرف واین تهوع های گاه وبیگاهت.بعضی بچه ها خیلی خوب میخورن ولی تو با این بد غذایت معده کوچیکی هم داری. الان فقط هر از چندی سرفه میکنی ولی شکر خدا بهتر شدی.توکه مریض میشی من وبابا از تو بدتر میشیم.خیلی حالمون گرفته میشه و وقتی ناتوانی وسکوتت رو میبیینیم حاضریم دنیامون رو بدیم که تو همون نیکان شیطون خودمون بشی.دردونه یکی یه دونه من عاشقتیم پسرم ...
13 بهمن 1393

شوتبال

دردونه مامانی الان 2روزه که تو خونه میگردی وبه توپت لگد میزنی هی میگی شوتبال.نمیدونم به خاطر دیدن فوتبال بابا تو این چند وقت اخیر بوده یا نه.آخه خیلی هیجانی نگاه میکردیم.مخصوصا امروز صبح که لج کردی حتما شوتبال میخواستی ومنم کل تلویزیون رو جستجو کردم تا تو یه کانال عربی بالاخره واست شوتبال پیدا کردم. اولش هی بهت میگفتم بگو فوتبال ولی بعد فکر کردم دیدم تو درست تر میگی وهمون شوتبال قشنگتره عزیزم.من میدونم تو آخرش فوتبالیست میشی. راستی به آدامسم میگی آمیسا.خیلی قشنگ این کلمه رو تکرار میکنی. پسرم خیلی زود داری بزرگ میشی.من وبابامهدی هر شب با دیدن شیطنت هات وشیرین کاری هات هی به خودمون میگیم نیکان داره بزرگ میشه ها،داره مرد میشه ماشالله. یکی ی...
8 بهمن 1393

عشق20ماهه

تو رویاهام دنبال یه جمله،یه کلمه،یه حرف قشنگ میگردم از رویاهام درمیام،میام کنارت میشینم وتو هم با یه دسته گلی که از تو گلدون برداشتی محکم میزنی تو صورتم که گوشم سوت میکشه،منم آروم میزنم تو صورتت،جمله عاشقانه من به ثبت رسید به همین راحتی. عشق قشنگم که گاهی وقتها خیلی بد میشی وگاهی وقتها خوردنی 20ماهگیت مبارک. ایشالله21ماهگی شیرین کنار مامان وبابا داشته باشی. میبوسمت،میبویمت،باهزار سلام وصلوات تو را بر چشمانم مینهم. خدانگهدار روزهای قشنگت باشد فرزندم ...
5 بهمن 1393

لحظه های ناب

چی میشد اگه یه لحظه هایی رو تو زندگی میشد ذخیره کرد تا هر موقع که دلت هواشونو کرد بری و درشون بیاری واز دلتنگیت کم کنی ولذت اون لحظه همیشه باهات باشه.؟؟؟؟؟ گاهی وقتها تو زندگی ما مادرها باشما عزیزای عمرلحظه هایی پیش میاد که فقط خود مادر وخدای بالاسری میدونه که چقد عشقه اون لحطه،چقد نفسه. امشب دوتا از اون لحظه ها برام اتفاق افتاد که حاظر بودم یه سال از عمرمو بدم ولی اون لحظه همونجا بمونه وساعت تکون نخوره.لم داده بودم جلوی تی وی که یهو لپ خودتو بهم چسبوندی وچند ثانیه نگه داشتی،یعنی قشنگترین حس ممکن یکی دیگه اینکه الان چند شبه وقتی تو تختت میخوابی اول شیر میخوری بعد طاق باز میخوابی دستاتم میذاری رو سینه ات وانگار که پشت یکی رو آروم بزن...
1 بهمن 1393
1